جدول جو
جدول جو

معنی ابوجعفر احمد - جستجوی لغت در جدول جو

ابوجعفر احمد
ابن وهب، کنیت وی ابوجعفر است. وی از بصره بود و با ابوحاتم عطار صحبت داشته بود، و استاد وی یعقوب زیّات بود. مدتی در مسجد شونیزیه بر توکل نشست. وی گفته: هرکه بطلب قوت برخاست نام فقر ازو برخاست. وفات او در سنۀ سبعین و مأتین (270) بود. (نفحات الانس جامی چ هند ص 85)
ابن نقنه، مکنی به ابوجعفر. وزیر دولت علویان از بنی حمود در اندلس
لغت نامه دهخدا
ابوجعفر احمد
(اَ مَ)
ابن محمد بن خلف بن اللیث مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابوجعفر احمد بن محمد بن اللیث ملقب به امیر شهید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ مَ)
ابن حسن مالقی مکنی به ابوجعفر. وفات 728هجری قمری او راست: شرف البهار فی اختیار مشارق الأنوار. و قاعده البیان و ضابطه اللسان فی لسان العرب. (ازکشف الظنون). و رجوع به احمد بن حسن بن علی... شود
لغت نامه دهخدا
ابن یزید بن محمد المهلبی. مکنی به ابوجعفر. شاعری ادیب و راویه است و او را قصیده ای است در مدح موفق و تهنیت وی بفتح مصر و از جملۀ آن قصیده است:
قل للأمیر هناک النصر و الظفر
و فیهما للاًله الحمد و الشکر
مافوق فتحک فتح فی الزمان کما
مافوق فخرک یوم الفخر مفتخر.
(معجم الأدباء ج 2 ص 156).
و ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 172، 182، 258، 292، 333)
لغت نامه دهخدا
ابن محمد امام طحاوی، مکنی به ابوجعفر. از صاحبان ’شروط’ است در چهل جزء
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن اسرائیل الانباری مکنی به ابوجعفر. او نخست کاتب منتصر بود، بقول صاحب حبیب السیر، احمد بن اسرائیل سمت کتابت منتصر را هنگام ولیعهدی وی داشته است و سپس در محرم سال 252 هجری قمری وزارت معتزیافت و به سال 255 هجری قمری صالح وصیف سردار معتز اورا مصادره کرده و پانصد تازیانه بزد و بر اثر این شکنجه احمد بن اسرائیل بمرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص در باب وزراء و کتاب معتز گوید: ابوموسی عیسی بن فرخانشاه پنج ماه وزیر معتز بود، پس ابوجعفر احمد بن اسرائیل الانباری را وزارت داد. در تجارب السلف آرد که: چون پسر فرخانشاه معزول شد معتز وزارت به ابوجعفر احمد بن اسرائیل داد و احمد کاتبی حاذق بود چنانکه تمامت دخل و خرج دیوان بر خاطر داشت تا حدی که گویند دفتری از محاسبات دیوان ضایع شد، او تمامت آن را از ذهن خویش ایراد کرد، بعد از آن دفتر بیافتند همچنان بود که املا کرده بود بی زیاده و نقصان و احمد اسرائیل رازمان وزارت اندک بود بسبب آنکه ترکان او را بگرفتندو پس از ضربی عنیف مال از او طلبیدند و معتز و مادرش نزد صالح پسر وصیف که مقدم ترکان بود در باب وزیر شفاعت کردند و صالح شفاعت ایشان قبول نکرد و احمد بن اسرائیل را دیگرباره چندان بزد که وفات کرد. رجوع به ص 364 مجمل التواریخ و القصص و بحوادث سال 252 و 255هجری قمری تاریخ ابن الأثیر و ص 230 و 295 ج 1 حبیب السیر چ طهران و ص 72 دستورالوزراء و ص 186 تجارب السلف شود. و مؤلف قاموس الأعلام احمد بن اسرائیل را یکی از منجمین زمان واثق بالله (227- 232 هجری قمری) گفته است
لغت نامه دهخدا
ابن اسحاق انباری نحوی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب ادب القاضی بمذهب ابی حنیفه و ناسخ الحدیث و منسوخه و کتاب الدعاء. وفات وی به سال 317 هجری قمری و بقول حاجی خلیفه در کشف الظنون به سال 318 هجری قمری بود
لغت نامه دهخدا
ابن حسن جوغانی مکنی به ابوجعفر. محدث است
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله سرماری بلخی مکنی به ابوجعفر، از فقهای حنفی. او راست: کتاب البناء در ابنیۀ مذهب ابوحنیفه و کتاب الابانه فی ردّ من شنع علی ابی حنیفه
لغت نامه دهخدا
ابن صالح طبری مکنی به ابوجعفرمحدث است. متوفی به سال 248 ه. ق
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن محمد بن احمد بن السید غافقی مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 52) آرد که وی امامی فاضل و حکیمی عالم بود و از اکابر اندلس بشمار میرفت و اعرف اهل زمان خویش بقوای ادویۀ مفرده و منافع و خواص و اعیان و معرفت اسماء آنها بود و کتاب اورا در موضوع ادویۀ مفرده از جهت جودت نظیر نیست و در معنی نیز همتا ندارد. وی در آن کتاب آنچه را که دیسقوریدس و فاضل جالینوس گفته اند بلفظ اوجز و معنی اتم استقصاء کرده است و پس از ذکر قول آن دو، گفتار متأخرین را در خصوص ادویۀ مفرده آورده و کتاب او جامع اقوال افاضل در باب ادویۀ مفرده است و دستوری است که در موارد احتیاج بتصحیح آنها بدان رجوع کنند
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن یوسف بن قاسم بن صبیح کاتب، مکنی به ابوجعفر. وی از اهل کوفه و متولی رسائل مأمون بود و برادر وی قاسم بن یوسف مدّعی بود که از بنی عجل است لکن احمد این دعوی نکرد. مرزبانی گوید: او از موالی بنی عجل بود و منازل بنی عجل بسواد کوفه است. احمد بن یوسف پس از مرگ احمد بن ابی خالد بقول صولی در ماه رمضان سال 213 ه. ق. و بروایتی دیگر بسنۀ 214 وزارت مأمون یافت. وپدر او یوسف مکنی به ابوالقاسم بود و کتابت عبدالله بن علی عم ّ منصور میکرد و او را شعر نیکو و بلاغت بود واحمد و برادرش قاسم هر دو شاعر و ادیب و فرزندان ایشان نیز همگی اهل ادب و طالب شعر و بلاغت بودند. او از مأمون و عبدالحمید بن یحیی کاتب حکایت کند و پسر وی محمد بن احمد بن یوسف و علی بن سلیمان اخفش و جز آنان از وی روایت کنند. صولی گوید: آنگاه که احمد بن ابی خالد احول بمرد مأمون با حسن بن سهل در امر کاتب قائم مقام احول رأی زد و او به احمد بن یوسف و ابوعباد ثابت بن یحیی رازی اشارت کرد و گفت: این دو شناساترین مردم باخلاق امیرالمؤمنین و خدمت وی و رضای وی باشند. مأمون گفت: کدام یک بهتر باشد؟ حسن گفت: اگر احمددر خدمت ثبات ورزد و اندکی از لذّات دوری گزیند او را دوست تر دارم، چه وی در کتابت بیخ ورتر و در بلاغت نیکوتر و در علم برتر است و مأمون کاتبی خویش بوی داد و او نامه ها بعرض و توقیع خلیفه میرسانید و آنگاه که از دربار غائب بود ابوعباد بنیابت وی این شغل میورزید و دیوان رسائل و دیوان خاتم و توقیع و ازمّه با عمرو بن مسعده بود و کار مأمون بر این سه تن دور میزد و شاخص احمد بن یوسف وزیر بود. صولی از ابوالحارث نوفلی روایت کند که: من قاسم بن عبدالله را بعلت مکروهی که از وی بمن رسیده بود دشمن میداشتم، آنگاه که برادرش حسن بمرد این قطعه از زبان ابن بسام بساختم:
قل لأبی القاسم المرجی
قابلک الدهر بالعجائب
مات لک ابن و کان زیناً
و عاش ذوالشین و المعائب
حیات هذا کموت هذا
فلیس تخلو من المصائب.
و این معنی از شعر احمد بن یوسف وزیر گرفته است که بیکی از دوستان کاتب خود آنگاه که طوطی وی بمرد فرستاد و این کاتب برادری سبک مغز و ابله داشت:
انت تبقی و نحن طرّاً فداکا
احسن الله ذوالجلال عزاکا
فلقد جل خطب دهر اتانا
بمقادیر اتلفت ببغاکا
عجباً للمنون کیف اتاها
و تخطت عبدالحمید اخاکا
کان عبدالحمید اصلح للمو-
ت من الببغا و اولی بذاکا
شملتنا المصیبتان جمیعاً
فقدنا هذه و رؤیه ذاکا.
ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن باقیای کاتب درکتاب ملح الممالحه گوید: آنگاه که عبدالله بن طاهر از بغداد بصوب خراسان می شد به پسر خود محمد گفت: اگر با کسی در مدینهالسلام معاشرت خواهی کردن احمد ابویوسف کاتب را بگزین چه او را مروّت و جوانمردی است و محمد بمحض اینکه از تودیع پدر که به خراسان می شد بازگشت یکسر به خانه احمد بن یوسف شد و دیر بماند و یوسف دانست که وی قصد طعام خوردن در خانه وی دارد بانگ زد تا کنیزک غذا آرد و او طبقی با چند گردۀ پاکیزه و الوانی قلیل از طعام و حلوائی پیش آورد و از پس آن انواعی از اشربه در شیشه های فاخر و آلاتی نیکو حاضر کرد و احمد گفت: امیر از هر یک که پسندد تناول فرماید و سپس گفت: اگر امیر بیند فردا بر بندۀ خویش نعمت تشریف قدوم ارزانی دارد و او بپذیرفت و برخاست و از وصف پدر خویش از احمد در عجب بود و در دل گرفت که وی رارسوا سازد و از این رو هیچ قائد جلیل و مرد نام برداراز اصحاب خویش را فراموش نکرد تا همه را از پگاه به خانه یوسف خواند دیگر روز، صباح همه قصد خانه یوسف کردند و او تهیه و ساختگی کار بکمال کرده و گشادگی دست خویش بنموده بود. و محمد را چشم بدان مایه کاخالها و فرشها و پرده ها و غلامان و کنیزکان افتاد که سبب دهشت وی گشت و با اینهمه سیصد مائده نهاده و بر هرمائده ای سیصد لون طعام در صحاف زرینه و سیمینه و کاسه های چین، و چون موائد برداشتند محمد بن طاهر گفت: چاکران که بر درند طعام خورده باشند؟ و کسان برفتند ودیدند که مائده ها برای آنان همچنان مهیّا و مهنّا بوده است. پس محمد با یوسف گفت: یا بوالحسن (کذا) دو روز تو را میانه ای سخت دور است. یوسف گفت: آری ایهاالامیر آن قوت را بود و این پذیرائی میهمان راست.
صولی گوید: یکی از علل اولیۀ ترقی یوسف در امور ملک این بود که پس از قتل مخلوع طاهر بکتّاب خویش گفت که: این خبر بمأمون نویسند و هریک بنوعی بنوشتند و طاهر میگفت کوتاه و مختصر خواهم پس وصف احمد بن یوسف کردندو او وی را بخواند و بامر طاهر این نامه بنوشت: امابعد، فان المخلوع و ان کان قسیم امیرالمؤمنین فی النسب واللحمه فقد فرق حکم الکتاب بینه و بینه فی الولایه والحرمه. لمفارقته عصمهالدین و خروجه عن اجماع المسلمین. قال الله عزوجل لنوح علیه السلام فی ابنه: یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح. و لا صله لأحد فی معصیه الله و لا قطیعه ماکانت فی ذات الله و کتبت الی امیرالمؤمنین و قد قتل الله المخلوع و احصد لأمیرالمؤمنین امره و انجز له وعده، فالأرض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ٔ لمشیئته. و قد وجهت الی امیرالمؤمنین بالدنیا و هو رأس المخلوع و بالاّخره و هی البرده و القضیب. و الحمدﷲ الاّخذ لأمیرالمؤمنین بحقه و الکائد له من خان عهده و نکث عقده حتی رد الالفه و اقام به الشریعه و السلام علی امیرالمؤمنین و رحمهالله و برکاته. و طاهر بپسندید و احمد بن یوسف را صله و تقدم بخشید. و محمد بن عبدوس روایت کند که: چون سر مخلوع را نزد وی بردند و او در این وقت بمرو بود مأمون امر کرد که از جانب طاهر بن الحسین نامه ای بدو نویسند تا بر مردم خوانده شود و نامه های چندی بنوشتند که هیچیک مأمون و فضل بن سهل را خوش نیامد و آنگاه احمد بن یوسف نامۀ مذکور بنوشت و چون بر ذوالریاستین عرضه داشت و او در نامه نظر کرد باحمد بن یوسف گفت: مادرباره تو انصاف نداده ایم و قهرمان خویش بخواند و کاغذ و قلم خواست و خانه ها و فرشها و کاخالها و جامه ها و کراع و جز آن صورت کرد و باحمد بن یوسف افکند و گفت: از فردا بدیوان نشین و تمام کتّاب را بنشان و بآفاق بنویس. و باز صولی در روایتی که بابراهیم بن اسماعیل منتهی کند، گوید که:او گفت نوبتی بسیاری طلاب صلات بر در مأمون گرد آمده بودند، احمد بن یوسف بمأمون نوشت: داعی نداک یا امیرالمؤمنین و منادی جدواک جمعاً لوفود ببابک یرجون نائلک المعهود فمنهم من یمت بحرمه و منهم من یدلی بخدمه و قد اجحف بهم المقام و طالت علیهم الایام فان رأی امیرالمؤمنین ان ینعشهم بسیبه و یحقق حسن ظنهم بطوله، فعل ان شأالله تعالی. و مأمون بر نامۀ او توقیع کرد: الخیر متبع و ابواب الملوک مغان لطالبی الحاجات و مواطن لهم و لذلک قال الشاعر:
یسقط الطیر حیث یلتقط الحب
ب و تغشی منازل الکرماء.
فاکتب اسماء من ببابنا منهم و احک مراتبهم لیصل الی کل رجل قدر استحقاقه و لاتکدر معروفنا عندهم بطول الحجاب و تأخیر الثواب فقد قال الشاعر:
فانک لن تری طرداً لحر
کاًلصاق به طرف الهوان.
احمد بن ابی طاهر گوید: بروزی که ابر آسمان را فروپوشیده بود یکی از دوستان بدو نوشت: یومنا ظریف النواحی رقیق الحواشی قد رعدت سماؤه و برقت، و حنت و ارجحنّت و انت قطب السرور و نظام الأمور فلاتفردنا منک فنقل و لاتنفرد عنا فنذل، فان المرء بأخیه کثیر و بمساعدته جدیر. و احمد بن یوسف نزد او رفت و کسانی را که باید حاضر آیند حاضر آوردند سپس هوا از ابر تاریکی گرفت و احمد بن یوسف این شعر بگفت:
أری غیماً یؤلفه جنوب
و احسب ان سیأتینا بهطل
فعین الرأی ان تدعو برطل
فتشربه و تدعو لی برطل
و نسقیه ندامانا جمیعاً
فیفترقون منه بغیر عقل
فیوم الغیم یوم الغم ان لم
تبادر بالمدامه کل شغل
و لاتکره محرمها علیها
فانی لااراه لها بأهل.
و عثعث آن را در لحن مشهور بخواند.
و احمد بن یوسف بنوروز مأمون را هدیتی فرستاد و بدو نوشت:
علی العبد حق ّ فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلّت فضائله
الم ترنا نهدی الی الله ماله
وان کان عنه ذاغنی فهو قابله
و لو کان یهدی للکریم بقدره
لقصّر فضل المال عنه وسائله
و لکننا نهدی الی من نعزّه
و ان لم یکن فی وسعنا ما یعادله.
و جهشیاری گوید: یوسف بن صبیح مولی بنی عجل از ساکنان سواد کوفه کاتبی عبدالله بن علی داشت، و قاسم بن یوسف بن صبیح از پدر خود یوسف بن صبیح حکایت کرد که: آنگاه که عبدالله بن علی در بصره نزد برادرش سلیمان پنهان گردید دانستم که از ابوجعفر منصور خلیفه مرا زیانی نیست از آن رو اختفا نگزیدم و بدیدار اصحاب کتاب خویش شدم و بدیوان ابوجعفر منصور رفتم و ابوجعفر مراروزی ده درهم اجری فرمود. روزی پگاه بدیوان شدم، ازپیش آنکه در دیوان باز کنند و هیچیک از کاتبان هنوزنیامده بودند و من بر در بنشستم در این وقت یکی از خواجه سرایان منصور بیرون شد و جز من کسی را نیافت و گفت: اجابت کن امیرالمؤمنین را و من بدست و پای بمردم و مرگ را در پیش چشم بدیدم. گفتم: امیرالمؤمنین مرا نفرموده است. گفت: از چه روی ؟ گفتم: من از آن کاتبان نباشم که در حضور خلیفه کتابت کنند و او خواست بازگردد سپس منصرف گشت و مرا بگرفت و با خود ببرد و چون نزدیک پرده رسیدیم کس بر من گماشت و مرا متوقف ساخت و خود بدرون شد و بزودی بازگشت و گفت: درآی، و چون پرده برگرفتند ربیع گفت: امیرالمؤمنین را سلام گوی و من از سخن وی رائحۀ حیات شنیدم و قوت گرفتم و سلام کردم، خلیفه مرا نزدیک خواند و امر نشستن فرمود وچهاریک کاغذی سوی من افکند و گفت: بنویس و حروف را بهم نزدیک کن و میان سطرها فاصله نه و در کاغذ اسراف مکن و خط تنگ نویس و با من دوات شامی بود و در بیرون کردن آن توقف داشتم. خلیفه مرا گفت: اکنون در دل تو گذرد که پریر کاتب بنی امیه بودم و دی خدمت عبدالله بن علی میکردم و این ساعت دوات من شامی است و باید بیرون کنم، لکن تو در کوفه زیردست دیگران بودی و در خدمت عبدالله بن علی و من درآمدی و کاتبان را داشتن دوات شامیه ادبی جمیل است و ما بدان سزاوارتریم و من دوات برآوردم و خلیفه املا کرد و من بنوشتم و چون از نامه فارغ شدم فرمود تا پیش بردم و اصلاح کرد و خاک بر وی افکند و گفت: عنوان را بمن مان و سپس پرسید رزق تو بدیوان ما چند است ؟ گفتم: ده درهم. گفت: امیرالمؤمنین ده درهم دیگر برعایت حرمت تو بعبدالله بن علی و بپاداش طاعت تو و پاکیزگی ساحت تو بر آن مزید کند و بدان که اگر با عبدالله بن علی اختفا می گزیدی من ترا اگر در سوراخ مورچگان بودی بیرون می آوردم و بند از بندت جدا میکردم و من خلیفه را دعا گفتم و با دلی شاد و تنی درست بازشدم. مأمون را کنیزکی به نام مؤنسه بود و احمد بن یوسف مأمور بقیام حوائج او بود و آن کنیزک وقتی دلال و تسحبی کرد که خلیفه را ناخوش آمد و چون بشماسیّه شد او را بجای ماند و نصرت خواجه سرا از جانب کنیزک بنزد یوسف شد و یوسف را از ماجری آگاه کرد و کنیزک تمنی کرده بود تا اومأمون را نسبت بوی بمهر و تلطف آرد و قهر و پنداشتی ذات البین را بصلح و آشتی بدل سازد و یوسف چون پیغام کنیزک از خواجه سرا بشنید در حال دوات طلبید و برنشست و بشماسیه شد و رخصت دخول خواست و مأمون اجازت کرد و چون درآمد گفت: من رسولم دستوری فرمای تا ادای رسالت کنم و مأمون اذن داد و او این ابیات انشاد کرد:
قد کان عتبک کرهً مکتوما
فالیوم اصبح ظاهراً معلوما
نال الأعادی سؤلهم لاهنئوا
لمّا رأونا ظاعناً و مقیما
هبنی اسأت فعاده لک ان تری
متجاوزاً متفضلاً مظلوما.
مأمون گفت: رسالت بدانستم و تو رسول خوشنودی ما باش و یا سر خواجه سرا را بفرستاد و کنیزک را بشماسیه بردند. و غرس النعمه در کتاب الهفوات آرد از محمد بن علی بن طاهر بن الحسین که او گفت: احمد بن یوسف را لغزشهائی پیاپی بود تا در یکی از آنها بسر درآمد و آن حکایتی است که از علی بن یحیی بن ابی منصور کند و گوید عادت مأمون بر این رفته بود که پس از آنکه وی را بخور عود و عنبر میدادند میفرمود تا آتش از مجمر بیرون میکردند و بامر وی از لحاظ اکرام زیر دامن یکی از هم نشینان وی می نهادند، یک روز که برحسب عادت مأمون را بخور دادند گفت تا بوی سوز بر پای یوسف بن صبیح نهند و یوسف گفت: این مردود و پس مانده بمن آرید؟ و مأمون گفت: آیا نسبت بما که بیک تن از خدام خود شش هزارهزار درم عطا دهیم این سخن گویند؟ قصد ما از این اکرام تو بود و معنی آنکه من و تو در یک بخور شریک و انباز باشیم سپس فرمود تا قطعات عنبری در نهایت جودت بیاوردندهر قطعۀ آن بوزن سه مثقال و امر کرد تا یک قطعه درمجمره افکنند و احمد را بدان بخور دهند و سر او در گریبان کنند تا همه عطر در وی نفوذ کند و چنین کردندو قطعۀ دوم و سوم نیز بعد از آن بهمان صورت در پرواره می انداختند و او استغاثه میکرد و فریاد میکرد و وی را بخانه بردند در حالیکه مغز وی بسوخته بود و بیمار گشت و بمرد به سال 213 و بقولی 214 ه. ق. و کنیزکی که یوسف را بدو دلبستگی بود در رثاء او گوید:
و لو ان ّ میتاً هابه الموت قبله
لما جأه المقدار و هو هیوب
و لو ان حیّاً قبله هابه الردی
اذا لم یکن للأرض فیه نصیب.
و باز او گوید:
نفسی فداؤک لو بالناس کلهم
ما بی علیک هتوا انهم ماتوا
و للوری موته فی الدهر واحده
و لی من الهم و الأحزان موتات.
و از شعر احمد است که بدوستی نوشته:
تطاول باللقاء العهد منا
و طول العهد یقدح فی القلوب
اراک و ان نأیت بعین قلبی
کأنک نصب عینی من قریب
فهل لک فی الرواح الی حبیب
یقر بعینه قرب الحبیب.
و وقتی مردی در حضور مأمون باحمد دشنام گفت و احمد بخلیفه گفت: ای امیرالمؤمنین من التفات داشتم که او چیزی را که بمن گفت دو چشم تو بدو املا کردند. و وقتی ابراهیم بن المهدی بدو گفت بنامه ای اسحاق بن ابراهیم موصلی را بخواند و احمد باسحاق نوشت: من انا عبده و حجتنا علیک اعلامنا ایاک و السلام.
عندی من تبهج العیون به
فان تخلفت کنت مغبونا.
و بروز عیدی مأمون را هدیه ای فرستاد و نوشت: هذا یوم جرت فیه العاده بأهداء العبید الی الساده و قد اهدیت قلیلاً من کثیر عندی و قلت:
اهدی الی سیده العبد
ما ناله الامکان والوجد
و انما اهدی له ماله
یبداء هذا و لذا ردّ.
و شعر لطیف ذیل نیز احمد راست:
اذا ما التقینا و العیون نواظر
فألسننا حرب و ابصارنا سلم
و تحت استرقاق اللحظ منا موده
تطلّع سرّاً حیث لایبلغ الوهم.
و هم اوراست در محمد بن سعید بن حماد کاتب، و محمد جوانی ملیح بود:
صدّ عنّی محمد بن سعید
احسن العالمین ثانی جید
صدّ عنّی لغیر جرم الیه
لیس الا لحسنه فی الصدود.
و بروزی که محمد بن سعید در برابر او بنوشتن مشغول بود احمد بعارض او دید که خط برآورده است و پارگکی کاغذ برگرفت و این شعر بنوشت و بسوی وی افکند:
لحاک الله من شعر وز ادا
کما البست عارضه الحدادا
اغرت علی تورد وجنتیه
فصیرت احمرارهما سوادا.
و اودر جواب احمد نوشت: خداوند سید ما را در مصیبت من اجر جزیل کرامت کناد و عوض خیر دهاد.
و هم از شعر احمد است:
کثیر هموم النفس حتی کأنما
علیه کلام العالمین حرام
اذا قیل ما اضناک اسبل دمعه
یبوح بما یخفی و لیس کلام.
و وفات احمد بن یوسف پیش از مرگ برادر او قاسم بن یوسف بن صبیح بود، و قاسم در رثاء او گوید:
رماک الدهر بالحدث الجلیل
فعزّ النفس بالصبر الجمیل
اترجو سلوه و اخوک ثاو
ببطن الأرض تحت ثری مهیل
و مثل اخیک فلتبک البواکی
لمعضله من الخطب الجلیل
وزیر الملک یرعی جانبیه
بحسن تیقظ و صواب قیل.
(معجم الأدباء ج 2 ص 160).
و رجوع به احمد بن یوسف (از وزراء مامون) شود
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: عیون الاخبار. وفات وی به سال 273 هجری قمری بوده است
لغت نامه دهخدا
ابن نحاس نحوی، مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب طبقات اللغویین و النحاه. وفات او به سال 338 ه. ق. بود
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله نیری مکنی به ابوجعفر. از مردم قریۀ نیر به بغداد. محدث است
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن حمدان بن سنان نیشابوری مکنی به ابوجعفر. او از مشاهیر عرفای اواخر مائۀ سیم و اوایل مائۀ چهارم هجریه است مولد و منشاء وی نیشابور و هم در آن ملک ساکن و در عداد بزرگان این قوم معدود بود و بصحبت ابوعثمان حیری و ابوحفص حداد رسیده و زمان سلطنت امیراسماعیل سامانی و بعض دیگر را دریافته بود در زهد و ورع یگانه دوران و در خوف و طاعت سرآمد اهل زمان بود جماعتی از بزرگان این طبقه بخدمت او رسیدند و بطریق هدایت ارشاد شده و او در میان این طبقه بفضل و علم معروف و بجودت بیان و تصنیف و تألیف موصوف است و ازجمله مؤلفات او که یافعی در مرآت الجنان نام می بردکتاب صحیح است که تألیف آن بر همان شرط و روشی که بخاری ملتزم شده میباشد و آن کتاب در آن زمان مشهور و معروف بوده است و دیگر کتاب اسرارالعرفا که در آن احادیث نبوی و بعض دیگر از احادیث را جمع کرده است و دیگر کتاب رسایلی در میان این طبقه بوده که نسبت بدومیدادند. وی سالهای دراز در نیشابور زندگانی کرد تادر سال سیصدویازده در زمان خلافت المقتدرباﷲ درگذشت و در همان شهر مدفون گردید. از کلمات اوست که گفته: تکبر المطیعین علی العصاه بطاعتهم شرّ من معاصیهم و اضرّ علیهم، یعنی تکبر فرمان برداران بر گناهکاران بربازنگریستن بطاعات بدتر است از گناه گناهکاران و اضرّ است آن جماعت را از معصیت عاصیان و نیز از کلمات اوست که گفته: جمال الرّجل فی حسن مقاله و کماله فی صدق فعاله، یعنی حسن صوری مرد در نیک گفتاری است و حسن معنوی وی در خوب کرداری و چون کسی جامع این دو حسن باشد حکیم است که حکیم راست گفتار و راست کردار بود. وهم از بیانات اوست که: من انقطع الی اﷲ علی الحقیقه ان لایرد علیه ما یشغله عنه، یعنی علامت آنکسی که از غیر حق منقطع گشته و بحق پیوسته آن است که وارد نشود بر وی امری که شاغل و مانع وی گردد از حق سبحانه و تعالی مراد ازین بیان آن است که هیچ چیز از امور دنیوی و دیگر کارها نتواند او را از توجه حق بازداشت و ازاین کلمات مقام یقین واضح و لایح میگردد. وقتی ازو پرسیدند یا شیخ در بدایت امر علامت توفیق چیست گفت در آنکس واضحست که در مقام اطاعت باشد یعنی آنکس که فرمانبردار باشد کلام بزرگان و اهل تقوی (را) در او تأثیری دیگر است و چون این حالت در بدایت امر در مریدی ظهور و بروز کرد سبب ترقیات دنیا و آخرت او گردد ونیز گفته چون در مرید تکبر دیدی ازو روی بگردان که او را ترقی پدید نخواهد گردید و بطریق مستقیم هدایت نخواهد افتاد. واﷲاعلم بحقایق الأمور. رجوع بنامۀ دانشوران ج 3 ص 79 شود. وفات احمد311 هجری قمری بود و او راست: تخریج بر صحیح مسلم (الصحیح علی شرط مسلم)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن ابی محمد الیزیدی مکنی به ابوجعفر. حافظ ابوالقاسم بن عساکر در تاریخ دمشق گوید: احمد بن محمد بن یحیی بن المبارک بن المغیره ابوجعفر العدوی النحوی که پدر وی معروف به یزیدیست از ندماء مأمون بود وبا وی به دمشق شد و از آنجا بغزای روم رفت. وی از جد خویش ابومحمد یحیی و از ابوزید انصاری سماع دارد ومقری بود و دو برادر او عبیداﷲ بن محمد و فضل بن محمدو برادرزادۀ وی محمد بن العباس و محمد بن ابی محمد و عون بن محمد و کندی و محمد بن عبدالملک الزّیات از او روایت کنند. و او اندکی قبل از سال 260 هجری قمری وفات کرد. یاقوت گوید در کتاب ابوالفرج اصفهانی (یعنی اغانی) خواندم که گوید حدیث کرد ما را محمد بن العباس از پدر خویش و او از برادر خود ابوجعفر که روزی در قارا به خدمت مأمون شدم و او قصد غزو داشت و به خواندن این شعرها که در مدیح وی گفته بودم آغاز کردم:
یا قصر ذاالنخلات من بارا
انی حننت الیک من قارا
ابصرت اشجاراً علی نهر
فذکرت انهاراً و اشجارا
ﷲ ایّام نعمت بها
فی القفص احیاناً و فی بارا
اذ لا ازال ازور غانیه
الهو بهاو ازور خمّارا
لا استجیب لمن دعا لهدی
و اجیب شطّاراً و دعّارا
اعصی النصیح و کل ّ عاذله
و اطیع اوتاراً و مزمارا.
گوید در اینجا مأمون بخشم رفت و گفت من در برابر دشمن صف آراسته و مردمان را بغزو تشجیع کنم و تو نزهت بغداد را بیاد ایشان آری. گفتم ای امیرمؤمنان، الشی ٔ بتمامه. سپس خواندن گرفتم:
و صحوت بالمأمون من سکری
و رأیت خیر الأمر ما اختارا
و رأیت طاعته مودّیه
للفرض اعلاناً و اًسرارا
فخلعت ثوب الهزل من عنقی
و رضیت دارالجدّلی دارا
و ظللت معتصماً بطاعته
و جواره و کفی به جارا
ان حل ّ ارضاً فهی لی وطن
و اسیر عنها حیثما سارا.
پس یحیی بن اکثم گفت یا امیرالمؤمنین او گوید در اول در مستی و خسار بودم و پس آنرا ترک گفتم و از آن بازآمدم و طاعت خلیفۀ خود برگزیدم و دانستم که رشد در طاعت او باشد. و غضب مأمون فرونشست و خاموش گشت. و احمد بن یزیدی راست این بیت که در آن تمام حروف معجم را جمع کرده است:
و لقد شجتنی طفله برزت صحی
کالشمس خثمأالعظام بذی الغضا.
و ابوبکر زبیدی ذکر یزیدی آورده است و گوید او در علم اشرف و امثل افراد خاندان خویش است
لغت نامه دهخدا
ابن حسان مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 2 ص 79) آرد: وی الحاج ابوجعفر احمد بن حسان الغرناطی است. مولد و منشاء او غرناطه بود و بصناعت طب اشتغال داشت و در علم وعمل طب صاحب جودت بود و بطبابت منصور منصوب بود. و او با ابوالحسین بن جبیر غرناطی ادیب کاتب صاحب کتاب الرحله حج گذارد و ابن جبیر ذکر وی در رحله آورده است و ابوجعفر بن حسان در مدینۀ فاس درگذشت. و از کتب اوست: کتاب تدبیر الصحه که به نام منصور کرده است
لغت نامه دهخدا
ابن خمیس بن عامر بن دمیح مکنی به ابوجعفر از اهل طلیطله. یکی از علمای هندسه و نجوم و طب و در علوم لسان نیز ماهر و از شعر هم بهرۀ کافی داشت و وی از اقران قاضی ابوالولید هشام بن احمد بن هشام است. (عیون الانباء ج 2 ص 41)
لغت نامه دهخدا
ابن سعیدداودی مکنی به ابوجعفر. او راست: شرح صحیح بخاری
لغت نامه دهخدا
ابن عبید کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المذکرو المؤنث. و المقصور و الممدود. وفات او را حاج خلیفه ذیل کتاب المذکر و المؤنث سنۀ ثلث و سبعین و سبعمائه (773) و در ذیل کتاب المقصور و الممدود سنۀ ثلث و سبعین و مأتین (273) و یاقوت 373 گفته است
لغت نامه دهخدا
ابن محمد بن حسن مکنی به ابوجعفر. ابن مندویۀ اصفهانی رساله الی ابی جعفر احمد بن محمد بن حسن فی القولنج را بنام او کرده است. (عیون الانباء ج 2 ص 21)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن یوسف بن ابراهیم، مکنی به ابوجعفر. رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 119، 190، 207 شود. و او راست: حسن العقبی
لغت نامه دهخدا
ابن الحارث بن المبارک الخراز مکنی به ابوجعفر. راویۀ ابوالحسن المدائنی و العتابی. و او راویه ای مکثر و متصف بثقه و شاعر و از موالی المنصور بود. و چنانکه مرزبانی از قانع آرد وفات وی بذی الحجۀ سال 257 هجری قمری بوده است او بباب الکوفه منزل داشت و هم بمقابر باب الکوفه جسد وی بخاک سپردند و بعضی مرگ او را در سنۀ 259 هجری قمری گفته اند. مرزبانی در المقتبس گوید: حدیث کرد مرا علی بن هارون از عبیدالله بن احمد بن ابی طاهر و او از پدر خویش و او از محمد بن صالح بن النّطاح و مولی بنی هاشم و او از والد خود که گفت منصور خلیفه گروهی را برای دربانی میخواست بدو گفتند اینکار را مردمی لئیم الأصل و ناکس و بی شرم باید و بدین صفت جز غلامان یمامی نباشند و او را دویست غلام از یمامه بخریدند و خلیفه بعض آنانرا به بوّابی گماشت و بقیه عاطل ماندند. و عاطلان یکی خلاّ ل جد ابوالعیناء محمد بن القاسم بن خلال و حسّان جدّ ابراهیم بن عطار جد (کذا) احمد بن الحارس الخراز بود. مرزبانی گوید محمدیحیی خبر داد مرا از حسین بن اسحاق که گفت وقتی شعرکی از بحتری به احمد بن الحارث خواندم و او بر آن شعر خرده گرفت و این بسمع بحتری رسید و این قطعه بگفت:
الحمدﷲ علی ما اری
من قدر الله الذی یجری
ما کان ذا العالم من عالمی
یوماً و لا ذا الدهر من دهری
یعترض الحرمان فی مطلبی
و یحکم الخراز فی شعری.
محمد بن داود این ابیات احمدرا درباره ابراهیم بن المدبر و حاجب او بشر روایت کرده است:
وجه جمیل و صاحب صلف
کذاک امر الملوک یختلف
فأنت تلقی بالبشر و اللطف
و بشر یلقاهم به جنف
یا حسن الوجه و الفعال و یا
اکرم وجه سما به شرف
و یا قبیح الفعال بالحاجب ال
غث الّذی کل امره نطف
فأنت تبنی و بشر یهدمه
والمدح و الذّم لیس یأتلف.
و ابوبکر خطیب ذکر احمد آورده است و گوید اوصاحب فهم و معرفت و صدوق بود و همه کتب مدائنی را از او سماع داشت و وی بغدادی است. و سکری و ابن ابی الدنیا و غیر آندو از او روایت کرده اند. احمد بزرگ سر و بلمه و نیکوروی و فراخ دهان و شکسته زبانک بود. و یکسال پیش از مرگ محاسن خویش بسرخی سرخ خضاب کرد و از وی سبب آن پرسیدند گفت شنیده ام آنگاه که نکیرین بگوردرآیند اگر مرد بخضاب باشد منکر به نکیر گوید از اودرگذریم. و هم از اوست:
انی امرؤ لا أری بالباب اقرعه
اذا تنمع دونی حاجب الباب
و لا الوم امرؤ فی ودّ ذی شرف
و لا اطالب ودّ الکاره الاّبی.
و آنگاه که بغاء ترکی باغر ترکی را بکشت و ترکان بر مستعین بشوریدند و وی از ایشان بترسید و از سرمن رأی به بغداد رفت در محرم سال 251 هجری قمری احمد بن الحارث این شعر بگفت:
لعمری لئن قتلوا باغرا
لقد هاج باغر حرباً طحونا
و فر الخلیفه و القائدا-
ن باللیل یلتمسون السفینا
و حل ّ به بغداد قبل الشّروق
فحل ّ بهم منه ما یکرهونا
فلیت السفینه لم تأتنا
و غرّقها الله و الراکبینا.
و این قصیده ای است که در آن حرب و صفت آن گفته است. و باز احمد درباره بشر حاجب و ابراهیم بن المدبر گوید:
قدترکناک لبشر
و ترکنا لک بشرا.
و محمد بن اسحاق الندیم در کتاب خویش ذکر او آورده و گوید او راست از کتب: کتاب المسالک و الممالک. کتاب اسماء الخلفاء و کناهم والصحابه. کتاب مغازی البحر فی دوله بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب القبائل. کتاب الأشراف. کتاب ما نهی النّبی صلی الله علیه وسلّم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادر الشعر. کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی صلی الله علیه وسلم و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس. کتاب الأخبار و النوادر. کتاب شحنهالبرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب و الرهان. کتاب جمهره ولدالحرب بن کعب و اخبارهم فی الجاهلیه و ابن الندیم گوید: صاحب مداینی کنیت او ابوجعفر و نامش احمد بن الحارث بن المبارک مولی المنصور از مردم بغداد. متوفی 258 و یا 256 واز کتب اوست: کتاب المسالک و الممالک. کتاب اسماء الخلفاء و کتابهم و الصحابه. کتاب القبائل. کتاب الأشراف. کتاب مغازی البحر فی دوله بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب ما نهی النّبی صلی الله علیه وسلم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادرالشعر کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس. کتاب الأخبار والنوادر. کتاب شحنه البرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب والرهان. (ازابن الندیم). و صاحب عیون الأنباء گوید: احمد بن الطیب و عم ّ ابوالفرج صاحب اغانی از او روایت کنند. (عیون الأنباء ج 1 ص 117 و 214)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن جرج الذهبی مکنی به ابوجعفر. معاصر ابوالولیدبن رشد. او فاضل و عالم بصناعت طب و در اعمال آن صاحب حسن تأتّی بود و منصور را در طب خدمت میکرد و پس از او بخدمت پسر وی ناصر پیوست و در مجلس مذاکرۀادب حاضر میشد و او در زمرۀ علمائی است که بجهت اشتغال بحکمت و علوم اوائل مغضوب منصور و سپس مورد توجه او گردید و منصور او را تمجید میکرد و شکر میگفت ودر حق او میگفت: ان اباجعفر الذهبی کالذهب الابریز الذی لم یزدد فی السّبک الا جوده. وفات او به تلمسان هنگام غ-زوۀ ناصر در افریقیه 600 هجری قمری بود. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 ص 76 و 77 و 81 شود
لغت نامه دهخدا